آرسامآرسام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

آرسام عزیزم

ورود به مدرسه .سال اول دبستان رهیار

سلام. من يه عذرخواهي مي كنم كه با توجه به اينكه مادرم بيماري سختي داشته نتونستم مطالب پسر عزيزم ارسام رو بروز رساني كنم. امسال سال 94 پسر عزيزم ارسام كلاس اول شده. مدرسه اي كه ثبت نام شده دبستان رهيار عدل هستش . واقعا مدرسه خوب و عالي هستش. خيلي مدرسه رو دوست داره. دوستاشو و معلماشو و كلا مدرسه رو دوست  داره و از اين بابت خيلي خوشحالم.
11 آبان 1394

رفتن به نمایشگاه هوایی

روز ٦ فروردین ٩١ دوشنبه ساعت ١١ ارسام و من و بابا رفتیم نمایشگاه هوایی مهراباد . انقدر ذوق کرده بود همش می دوید و می رفت سمت هواپیما . یکی از هواپیماها درش باز بود و ارسام رفت داخل هواپیما و داخل کابین خلبان و...
19 فروردين 1391

چهارشنبه سوری

امشب ٢٣ اسفند سال ٩٠ شب چهارشنبه سوری بود . آرسام عزیزم چند وقته که منتظر همچین شبیه که ترقه و وسایل آتیش بازی رو روشن کنه. ساعت ٤ رفتیم با خاله مهتاب دنبال بچه ها و با بابا هادی و خاله مهتاب برگشتیم( امروز عکس عید نوروز وسفره هفت سین مهد کودک رو تحویل گرفتیم که می ذارمش روی سات )  و سر راه رفتیم لوازم بهداشتی و شوینده خریدیم و برگشتیم خونه. آشپزخونه رو با باباهادی تمیز کردیم و مامان بزرگ آرسام سیب زمینی لازم داشت ٣ تا سیب زمینی گذاشتم توی کیسه و دادم دست آرسام گفتم ببره پایین . برد و در خونه رو زد ( آرسام جون عادت داره قبل از اینکه بپرسن کیه بگه منم ) و گفت منم آرسامم درو باز کنین . باز کنین دیگه. عمو فرید درو باز کرد و سیب زمینی ...
24 اسفند 1390

عوض کردن ماشین

سلام به همگی دوستای خوبم توی سایت . امیدوارم که همگی خوب باشید و سلامت. روز پنجشنبه ١١ اسفند ماشین تنرد خریدیم . چند روز بود که ماشین نداشتیم آرسام همش می گفت دیگه ماشین نداریم. ماشیونو دادیم رفت . فلوختیمش. بابا چی می خری برا آرسام . تددر می خری براش لالندگی بتونه . با سبت بره ( با زبون بچگی و شیرین خودش حرف می زنه ) . شیلینی می خری برا آرسام. تددر سفید بخر . پنجشنبه با ماشین جدید بردیمش بیرون و کلی ذوق کرده بود هر چی تندر می دید به ما نشون می داد به عمو و بقیه افراد خونواده مب گفت بیایید سوار ماشین ما بشید با سرعت بریم. جمعه شب با عمو فرید عقب ماشین نشست و تا برسیم پیش ارین و عمه کلی حرف زد. می گفت بابا چقد تند می ری. چه با سبت می ری . عمو...
13 اسفند 1390

خاطرات

سلام خیلی وقته که سرم شلوغ شده نتونستم خاطرات و اتفاقاتی که می افته رو بنویسم. روز ٢٦ بهمن عروسی خاله فاطمه بود و سرگرم کارهای عروسی و خریداش بودیم و الان هم که کارهای عید و خونه تکونی و سرکار رفتن و ... . حالا م یخوام به طور خلاصه یه کم از خاطرات رو بنویسم که یادم نره . روز ٢٦ بهمن عروسی بود آرسام گلم خیلی خوش تیپ شده بود خیلی پسر اقایی شده و اصلا منو اذیت نمی کنه خیلی هوای مامانشو داره هم از نظر غذاخوردن خوب شده هم از نظر حرف کردن .و عروسی هم همش کنار باباش بود وقتی هم که می یومد پیش من کنار عمه و مادربزرگش بود خیلی خوب شده خیلی اگه چشم نخوره . بعش هم که از روز شنبه رفت مهد کودک تا دوشنبه و  دوشنبه خالش اومد دنبال ما و با مامان شهناز ...
13 اسفند 1390